لبخند مادر - پرده ی دو
خودش خوب می دانست که وقت برای ماندن ندارد
دست به کار شد
نگران بود
(یادش بخیر وقتی مرد نابینا آمده بود، سریعاً جابه جا شد. گفتند او تو را نمی بیند و گفت من او را می بینم)
حالا زمان آن رسیده بود که باز هم کار خارق عادتی انجام دهد
(ای کاش به این عادات عادت می کردیم)
می گفت دوست دارم حتی بعد مرگم هم کسی حجم بدنم را نبیند
و اسما چاره را در تابوت دید
و مادر بار دیگر لبخند زد
- ۹۳/۱۲/۲۳