روزی بی حساب
چهارشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ق.ظ
چند روزی می شد که پدر طعامی نخورده بودند
در خانه هم طعامی نبود
به خانه ی زهراش رفتند
طلب غذا کرد
و زهراش شرمنده شد که عذایی برای پدر ندارد
و پدر رفتند
و زهراش غمگین
و در خانه به صدا درآمد
و قرص نانی و تکه گوشتی برایش آوردند
و زهراش خود را مقدم به پدر نداست
و حسنینش را راهی کرد تا پدر را صدا بزنند
و از طعام نوش جان کردند
و زهرا گفت این طعام از خدایی است که به هر که بخواد روزی بی حساب می دهد
- ۹۴/۰۲/۲۳