قطعه ای از مقطعات اهل بیت -سلمان محمدی
چهارشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۴۱ ب.ظ
به نام خداوندگار سلمان
سینش سینه ای بود مالامال از سوز عشق و سر خم به نشانه ی تسلیم
لامش لای نهی و نفی به همه ی غیر خدایی ها
میمش مردانگی و ایستادگی حتی در مقام بردگی
الفش آرزوهایی بود که تحقق یافت
نونش نان جویی بود که حتی در دوران اسیری اش هم فرق نکرد
پی حق مسیری را پیمود تا از اصفهان به سرزمین حقیقت در کنار جضرت احمد برسد
مسیری که سال ها باید طی می شد و سرانجام شد
نشانه ها را در مرد عرب دید
آخرین نشانه میان شانه ها، خال و مهر نبوت بود که دید
دید و مرید شد
دید و به مرادش رسید
آن قدر در مسیر حق کوشا بود و کوشش کرد که شد زمان آن که بنامندش منّا
روزبه آن روزها و سلمان این روزها بهترین روزهایش را در کنار خاندان پاک رسول سپری کرد
خاطره ی خندقش شده افتخاری برای هر ایرانی
اما کم کم فصل بهار زندگی او با رسول گرام اسلام با رسیدن فصل برگ ریزان پیامبر به زمستان و سردی می رسد
و حالا اوست و داغ نبود مراد و زیر پا گذاشتن وصایای او و شروع سکوت او
در این سردی سکوت و به دستور علی دست بیعت می دهد تا اسلام بماند
زمان حکومت خلیفه ی دوم و به دستور او و به توصیه ی علی فرماندار مدائن می شود
می رود و می داند که دیگر باید بماند و برگشتی در کار نیست
میان راه به جایی می رسد و می پرسد و می شنود نام آشنای کربلا را
و خوب خون گریه می کند از حادثه ای قریب برای یک غریب
و حالا با تنهایی
غم رسول، غم ام الرسول حضرت صدیقه طاهره و غم فراق از مدینه و علی
روزها می گذرند و حادثه ها می آیندو انتظار فرج را با صوتی از سینه ی قبرستان به پایان می برد
نماز می گزارد و آماده ی رسیدن مهمانی از مدینه می شود
مهمانی که نماز نخستین را در مدینه خواند و چشم بر هم زدنی آمد به مدائن تا همچون حضرت رسول و حضرت صدیقه سلمان را نیز به گهواره ی خاک بسپارد
می سپارد و به او می سپارد که به روسل بگوید که امتش چه بر سر او آوردند
سینش سینه ای بود مالامال از سوز عشق و سر خم به نشانه ی تسلیم
لامش لای نهی و نفی به همه ی غیر خدایی ها
میمش مردانگی و ایستادگی حتی در مقام بردگی
الفش آرزوهایی بود که تحقق یافت
نونش نان جویی بود که حتی در دوران اسیری اش هم فرق نکرد
پی حق مسیری را پیمود تا از اصفهان به سرزمین حقیقت در کنار جضرت احمد برسد
مسیری که سال ها باید طی می شد و سرانجام شد
نشانه ها را در مرد عرب دید
آخرین نشانه میان شانه ها، خال و مهر نبوت بود که دید
دید و مرید شد
دید و به مرادش رسید
آن قدر در مسیر حق کوشا بود و کوشش کرد که شد زمان آن که بنامندش منّا
روزبه آن روزها و سلمان این روزها بهترین روزهایش را در کنار خاندان پاک رسول سپری کرد
خاطره ی خندقش شده افتخاری برای هر ایرانی
اما کم کم فصل بهار زندگی او با رسول گرام اسلام با رسیدن فصل برگ ریزان پیامبر به زمستان و سردی می رسد
و حالا اوست و داغ نبود مراد و زیر پا گذاشتن وصایای او و شروع سکوت او
در این سردی سکوت و به دستور علی دست بیعت می دهد تا اسلام بماند
زمان حکومت خلیفه ی دوم و به دستور او و به توصیه ی علی فرماندار مدائن می شود
می رود و می داند که دیگر باید بماند و برگشتی در کار نیست
میان راه به جایی می رسد و می پرسد و می شنود نام آشنای کربلا را
و خوب خون گریه می کند از حادثه ای قریب برای یک غریب
و حالا با تنهایی
غم رسول، غم ام الرسول حضرت صدیقه طاهره و غم فراق از مدینه و علی
روزها می گذرند و حادثه ها می آیندو انتظار فرج را با صوتی از سینه ی قبرستان به پایان می برد
نماز می گزارد و آماده ی رسیدن مهمانی از مدینه می شود
مهمانی که نماز نخستین را در مدینه خواند و چشم بر هم زدنی آمد به مدائن تا همچون حضرت رسول و حضرت صدیقه سلمان را نیز به گهواره ی خاک بسپارد
می سپارد و به او می سپارد که به روسل بگوید که امتش چه بر سر او آوردند
- ۹۳/۱۱/۱۵