چیزی تا شام نمانده بود
ولی در گوش برادرش می گفت گرسنه است
رقیه است دیگر گاهی به مدت بیست و پنج روز گرسنه می ماند
- ۰ نظر
- ۱۱ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۵۹
چیزی تا شام نمانده بود
ولی در گوش برادرش می گفت گرسنه است
یا رسول الله!
از سپاه فقط اه مانده
از لشکر فقط عده ای لشِ و کر مانده
این ها مزد رسالت رسول مهربانی بود
مزدی که خوب پشت در ادا شد
مزدی که خوب در کوچه ها ادا شد
مزدی که سال هابعد توسط دلقک مست شام ادا شد
مزدی که ...
در صفر سال و اندی روز گذشته از زندگی اش صدای حزن بابا را نشنیده بود
سنش قانونی نبود
دست در دست گریه ی مادر به پدر سپرده شد
رسیدند به جایی که احوال ها ثبت می شد
بین اسم قبلی، ناصر و معین سه دل بود
اشتباهی مهر قرمز ابطال زندگی به صفحه ی گلویش خورد
از همان زمان که در آغوش گرم حسین آرام شدی باید می فهمیدم که بوی گریه می دهی
از همان زمان که در آغوش گرم حسین رفتی باید می فهمیدم که زیبابین هستی
تو ما رأیت الّا جمیلایی
تو عقیله قوم مایی
تو صبوری
تو راهی به سوی امامت هستی
تولدت مبارک
ای کاش اشک هام بوی دورنگی نمی داد تا می توانستم با ذره ذره وجودم بگویم:
"حسین من"