قصدِ غصه دار کردن دل تو را دارم
روزی پدری دلسوز اعلامیه اش بر در دیوار شهر که مزین به نام خودش بود خورده شد
روی اعلامیه اش از یگانه دخترش یاد شده بود
کل شهر خوب می دانستند که این دختر و پدر وابسته ی همند
جملاتی که پدرش به دخترش ابراز داشته شاهد این مدعاست
کل شهر می دانستند
و ای کاش...!
***
حسودان
با هیزم حسد، خار جای گل به در خانه ی دختر بزرگ مردِ شهر بردند
البته در کنار هیزم که شعله ور می شد آبروی خود را هم بردند
تا خوب آبی باشند روی آتش
ختم پدر به همین جا ختم نشد
عقده های در دل مانده را با اهل خانه شریک شدند
و حالا وقت آن بود تا به زور رخت عزا را از تن صاحب خانه درآوردند
پس به دستش گره انداختند
و رخت عزای جدیدی برای او تدارک دیدند
- ۸ نظر
- ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۴۸